دارا و رعنا

>>> تاریخ انشتار پست :یکشنبه 20 فروردین 1391

اين يکي از داستان هاي عشقي، تلخ و شيرين است پسري به نام دارا در يکي از روستاهاي کوچک زندگي مي کرد.او18 سال داشت و بسيار زيبا بود.او قلبي رئوف و مهربان داشت.دارا در يکي از روزههاي پائيزي که که در مقابل خانه ي شان نشسته بود و براي زندگي آينده خود برنامه ريزي ميکرد،چشمش به دختري رعناافتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسيار زيبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوي آنها ... 



به هم زول زده بودند و همديگر را نگاه مي کردند وهيچ يک جرأت اول صحبت کردن را نداشت.يکي دو دقيقه اي به همين صورت ادامه داشت تا اينکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتي گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتي در زماني که کارمي کرد ، درس مي خواند و حتي در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا...يک روز وقتي دارا به همراه همکلاسيهايش به روستا برميگشت،دوستان او پيشنهاد دادند که براي چند ساعتي به 


روستائي که در چند کيلومتري از روستاي آنها بود بروند وتفريحي بکنند.دارا برعکس هميشه قبول کرد. آنها به روستا رسيدند و به طرف امام زده اي که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا به سمت آبخوري امام زاده رفت.در حال نوشيدن آب بود که صداي دختري را شنيد، به طرف صدا حرکت کرد.دختري را ديد که درحال رازو نياز بود...بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگي او.دارا در گوشه اي در حالي که مخفي شده بود، سارا را نگاه مي کرد.وقتي سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نيز او را تعقيب ميکرد، تا اينکه سارا به خانه اش رسيد.خانه اي کوچک و قديمي،در زد پير زني آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته اي گذشت.يک روز دارا براي زيارت 
امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل هميشه اول به سمت آبخوري رفت.بعد از گذشت يکي دو ساعت که زيارتش تمام شد به طرف روستايش حرکت کرد.هنوز داخل روستا بود که صداي ناله و زاري شنيد.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا ديد.حجله اي در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلاميه اي را روي آن

نسب کرده بودند.در ان اعلاميه تصوير سارا ديده مي شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زماني.حالش بد شد گوئي با پتکي به سرش زده بودند در حالي که گريه ميکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا


با هيچ دختري صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال هاي زيادي به همين صورت گذشت.او 58 سالش شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بيرون از خانه مي رفت.روستاي آنها به شهر بزرگي تبديل شده بود


پارکي در نزديکي خانه ي دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همين خاطر به بچه خيلي علاقه داشت و هر روز براي ديدن بچه ها به پارک مي رفت.در يکي از روزهاي تايستاني که دارا به عادت هميشگي به پارک رفته بود صداي ناله هاي پيرزني را شنيد که آه و ناله ميکرد. بي اختيار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسيد سر صحبت بين آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پيرزن اززمان نوجواني خود صحبت مي کرد و مي گفت 17 سال داشتم.روزي که به روستاي ديگري رفته بودم ،پسري را ديدم که در مقابل خانه ي شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه مي کرد.آن پسر بسيار زيبا و جذاب بود.عاشقش شدم ولي ديگر او را نديدم. دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانيش کرد.وقتي صحبت دارا تمام شد پيرزن شروع به گريه کردن کرد و گفت سارائي که عاشقش بودي من هستم و آن کسي که توحجله اش را ديدي خواهر دوقلوي من بود که ساره نام 


داشت.دارا که چشمهايش را اشک گرفته بود و از روي خوشحالي نمي دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاري کرد.و هر دوي آنهابا دلهائي جوان زندگي تازه اي را شروع کردند.


نظرات در رابطه با این پست
عشقم
عشقم در تاریخ 23:57 ساعت 23:57 گفته :
يكي رادوست ميدارم ولي افسوس ك او هرگز نميداند
نگاهش ميكنم شايد بفهمد از نگاه من كه او را دوست ميدارم ولس افسوس كه اوهرگز نميداند
به برگ گل نوشتم منكه اورا دوست ميدارم ولي افسوس ك اوگل را به روي زلف كودكي آويخت تا ورا بخنداند
شاعر جوان
شاعر جوان در تاریخ 01:19 ساعت 01:19 گفته :
با سلام خدمت شما دوست گرامی
وبلاگ زیبایی دارید
دوستا داشتید به شبکه ما هم سربزنید
و از امکانات ان هم استفاده کنید با تشکر فراوان
عشقم
عشقم در تاریخ 10:33 ساعت 10:33 گفته :
صبر كن ، برگرد ، چمدان هايمان اشتباه شده است ، دلم را به جاي خاطراتت بردي !
عشقم
عشقم در تاریخ 20:55 ساعت 20:55 گفته :
از كبوترپرسيدم : زندگي چيست؟ پرهايش را تكان داد و جواب نداد ازدريا پرسيدم:زندگي چيست؟ خروشيد و جوابم را نداد ازآفتاب پرسيدم:زندگي چيست؟ غروب كرد وجوابم را نداد ازانسان پرسيدم:زندگي چيست؟ گفت: زندگي خون دل خوردن است اولش عشق وبعد مردن است
لونا
لونا در تاریخ 22:47 ساعت 22:47 گفته :
setareh
setareh در تاریخ 08:21 ساعت 08:21 گفته :
خیلی قشنگ بود داداشم
ممنون
موفق باشی
نهال
نهال در تاریخ 18:25 ساعت 18:25 گفته :
سلام=هر کسی چیزایی رو که شما میگین میشنوه، ولی دوستان به حرفهای شما گوش میدن، اما بهترین دوستان حرفایی رو که شما نمیگین میشنون
tnt
tnt در تاریخ 19:59 ساعت 19:59 گفته :
salam
khaste nabashy
ghashang bod
omid varam edame dashte bashe
نهال
نهال در تاریخ 21:30 ساعت 21:30 گفته :
ممنونم=همیشه به وبم سر میزنی نظر لطفتونه ممنونم موفق باشی
- وقتي چيزي را از دست دادي، درس گرفتن از آن را از دست نده
گویا
گویا در تاریخ 21:32 ساعت 21:32 گفته :
قشنگه
عشقم
عشقم در تاریخ 11:21 ساعت 11:21 گفته :
سلام داداشي..چرا اي دي قسم اد نميكني ؟دلم برات تنگ شده نفسم
الهم
الهم در تاریخ 20:04 ساعت 20:04 گفته :
خیلی قشنگ بود دیگه گریه نکردم
نام :
ایمیل :
وب سايت :
کد تاييد :
متن دیدگاه :