طنز

>>> تاریخ انشتار پست :پنجشنبه 30 شهریور 1391

73569682514587582536 روسری را جلو بکش خواهر/طنز

شعر طنز روسری را جلو بکش خواهر!

 

به به ای خانم قشنگ و ملوس

که قدم می‌زنی به مثل عروس

********************

ای که در پیش آینه با تاپ

کرده‌ای یک دو ساعتی میک آپ

********************

روی اجزای صورتت یک یک

ریمل وسایه و رژ و پن‌کک

********************

شده‌ای – چشم خواهری! – خوشگل

می‌بری از بزرگ و کوچک دل

******************** 

می شود بند عفت از این ناز

چون کمربند سبز تهران، باز!

******************** 

نگو اصلا که: “ذاتا این مدلم”

خودم این‌کاره‌ام عزیز دلم

******************** 

من که این قدر خویشتن دارم

باز، دیوانه می‌شوم دارم!

******************** 

که اگر موجبات ننگی تو

پس چرا این قدر قشنگی تو؟!

******************** 

خواهرم توی این بریز و بپاش

تا حدودی به فکر ما هم باش

******************** 

پیش خود فکر کن که مرد غریب

گر ببیند تو را به این ترتیب

******************** 

از لبش آب راه می‌افتد

طفلکی در گناه می‌افتد

******************** 

من خودم بی خیال دنیاشم

نه که منظور من خودم باشم

******************** 

مشکل از سوی جوجه کفترهاست

غصه‌ام معضل جوانترهاست

******************** 

که به یک جلوه ی زن از مریخ

خل و دیوانه می‌شوند از بیخ

******************** 

رشته را می‌کنند هی پنبه

بس که ناواردند و بی جنبه

******************** 

ما که داریم خانه‌ای در بست

_تازه ویلای دوستان هم هست!_

******************** 

غالبا عصرها همانجایم

هفته‌ای یک دو روز تنهایم

******************** 

الغرض این از این همین دیگر

روسری را جلو بکش خواهر!

داستان سام خائن

>>> تاریخ انشتار پست :پنجشنبه 30 شهریور 1391

the love rules Optimized 150x122 داستان کوتاه سام خائن

هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می اورد.یه زندگی پر از مهر و محبت.تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن

 

هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیل زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا اخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون اغاز کردن.همه چیشون رویایی بودو با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد اوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن.واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن . با اینکه ۵ سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند .وقتی همدیگه رو تو اغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشودنی اسمونی فرا میگرفت. همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیر تر به خونه اومد، گرفته بود دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی دهها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود ووقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بودو چرا دیر کرده نداشت. برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه .بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود.تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ظنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد .نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد .سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییهاو دوریها سام رو فهمیده بود.دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد .مرد ارزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.

 

اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد.کار از کار گذشته بود .صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملواز نفرت سام رو ترک کرد وبا اولین پرواز به شهر خودش برگشت..روزهای اول منتظر یک معجزه بود،شاید اینا همش خواب بود .اما نبود .همه چی تموم شده بود.اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه.هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا ارزو میکرد.ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت. .۳سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید.خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد.دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت:سام درست ۶ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد.باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشش اومد .اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت:عاقبت خائن همینه.واز دوستش که اونو با تعجب نگاه میکرد با سرعت جدا شد..اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونست خودش رو قانع کنه برگشتن به اونجا فقط به این خاطره که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سئوالی که توی این ۳ سال همیشه آزارش داده بود.اخر شب به خونه قدیمیشون رسید.باغچه قشنگشون خالی از هر گل وگیاهی بود چراغها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند.در زد هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه.قلبش تند تند میزد. دنیایی ازخاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود .ولی بخودش جراتی داد.بازم زنگ زد اماکسی در رو باز نکرد.پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد:هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه.نفس عمیقی کشید.فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود.کلیداش رو دراورد وتو جا کلیدی چرخوند . در کمال ناباوری در باز شد/همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بوددلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید.کلید برق رو زد .باورش نمیشد/همه چی دست نخورده سر جاش بود .عکسهای ازدواجشون ،مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند.و خونه تمیز بود.با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه .چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد.درست مثل روز اول.کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود.ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام.کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت .حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن.چند عطر زنانه ویک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانهمیفرستاد بود.گیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام،بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید،و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند.نمی فهمید.این چه بازی بود.خدایا کمکم کن.بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون.برش داشت بازش کرد.خط سام رو خوب میشناخت .با اون خط قشنگش نوشته بود:از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها.بلاخره جواب آزمایشاتم اومد /و دکتر گفت داروها جواب ندادن .بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام،متاسفم. آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم.چه طوری آمادش کنم،چطوری.اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری ومرگم سختر.مولی بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه.اخرین صفحه رو باز کرد.اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته:مولی مهربانم سلام.امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده.منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت.پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی.این طوری بهتر بود چون اگر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی.اینو بدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود.سعی کن خوب زندگی کنی غصه منو هم نخور اینجا منتظرت خواهم موند .عاشقانه و قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم. بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش .اونی که عاشقانه دوستت داره سام.راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه.سام تو.مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد. سام منو ببخش .بخاطر اینکه توی سختترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش. چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید.

 

همیشه یادت باشه.....................

>>> تاریخ انشتار پست :جمعه 24 شهریور 1391

همیشه یادت باشه وقتی گدا دیدی از خودت نپرسی راست می گه یا دروغ ، بدم یا ندم ، آدم خوبیه یا بدیه چشماتو ببند و کمکش کن تا وقتی رفتی گدایی پیش خدا خدا توی دلش این سوالا رو از خودش نپرسه چشماشو ببنده و بهت بده.

همیشه نه...............

>>> تاریخ انشتار پست :جمعه 24 شهریور 1391

هـــمــیــشــه نــــه ولــــی گـــاهـــی مــیــان بـــودن و خـــواســتـن فـ ـاصـلــه مـــی اُفــتــد
 وقـ ـتــهــایـــی هـــســت کـــه کــســی را بـــا تــمـــام وجــــود میخواهــــی ولــــــی نــــبـــــــایــــد کــنـــارش بــــاشـــیre">

دل نوشته ای از مینو

>>> تاریخ انشتار پست :جمعه 24 شهریور 1391

دستم بـه سمت تلفن میرود و باز می‌گردد 
چون کودکی که به او گفته اند 
"شیرینی روی میـز مال مهمان هاست" 



دل نوشته اجی ستاره3

>>> تاریخ انشتار پست :سه شنبه 21 شهریور 1391



خدایا در پی رودخانه ها میدوم و در دو قدمی دریا سایه ترانه هایم را از روی ماسه ها 
برمیدارم. من نمی خواهم بی عشق تو زندگی کنم. درهای بسته اسمان را به رویم باز کن 
پیش از انکه شعر سرودنم را فراموش کنم....... 

دل نوشته اجی ستاره 2

>>> تاریخ انشتار پست :سه شنبه 21 شهریور 1391


وقتی به خوبیها و مهربانی های تو می نگرم 

بدیها و اشتباهات خود را مشاهده می کنم 

و آنوقت که رحمت و بخشش بی منتهایت مرا نشانه میرود 

بار شرمندگی گناهانم بیشتر از پیش بر دوشم سنگینی میکند 

خدایا هر چه می دهی رحمت است و هر چه نمی دهی مصلحت 

اگر مصلحت این است که هیچ چیز نداشته باشم راضیم به رضایت 

ولی نظرت را از من مگیر 

یاریم کن آن کنم که تو راضی باشی و آن طور شوم که تو می خواهی 

دل نوشته اجی ستاره

>>> تاریخ انشتار پست :سه شنبه 21 شهریور 1391

لیلی زیر درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ.گلها انار شد داغ 
داغ.هر اناری هزار دانه داشت.دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمیشدند.انار کوچک 
بود.دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید.لیلی انار ترک خورده را از 
شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید.خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است.کافی است انار 
دلت ترک بخورد. 

>>> تاریخ انشتار پست :جمعه 10 شهریور 1391

یعنی میشود روزی برسد که بیایی...

مرا در اغوش بگیری...

بخواهم گله کنم...

بگویی هیییس دیگه هیچی نگو...

بگویی همه کابوس ها تموم شد عزیزم...

از حالا من و تو با همیم...برای مشاهده در ابعاد واقعی کلیک کنید059d6c17c5dcb218a63cd5a3d5fe9657-300.jpg

>>> تاریخ انشتار پست :پنجشنبه 9 شهریور 1391

عشق                                      بيداد    من

باختن                  يعني                    لحظه                 عشق

جان                          سرزمين             يعني                        يعني

زندگي                                 پاک من عشق                               ليلي و

قمار                                                                                    مجنون

در                              عشق يعني ...           شدن

ساختن                                                                                    عشق

دل                       شاد ی                                                   يعني

كلبه                                                                      وامق و

يعني                                                                   عذرا

عشق                                                           شدن

  من                                                عشق

 فرداي                                يعني

  كودك                        مسجد

  يعني             الاقصي

عشق  من

 

عشق                                      آميختن                                         افروختن

يعني                                 به هم          عشق                               سوختن

چشمهاي                      يكجا                    يعني                       كردن

پر ز                 و غم                            دردهاي             گريه

خون/ درد                                                   بيشمار

 

  عشق                                 من

    يعني                           الاسرار

    كلبه                  مخزن

         اسرار     يعني

      عشق

 

>>> تاریخ انشتار پست :چهارشنبه 8 شهریور 1391

عکاس : در حال خرید یک کارت تبریک تولد در سوپر مارکت بودم که متوجه شدم یک پیرمرد جلوی بخش فروش کارت ولنتاین ایستاده و در حال انتخاب هست بنابر این جلو رفتم و از پیرمرد پرسیدم میخواهید برای همسرتان کارت تبریک بگیرید پیرمرد با چشمان اشک آلود گفت که همسرم 3 سال پیش در اثر ابتلا به سرطان سینه فوت کرده اما من هنوز به خرید نان و کارت تبریک ولنتاین ادامه میدهم و بر سر مزار همسرم میبرم تا بداند که تنها کسی هست که همیشه در قلب من بوده ، هست و خواهد بود.

به گزارش ایران ناز این عکس در سایت فیسبوک در طول 8 ساعت  224 هزار لایک خورده و 65 هزار بار به اشتراک گذاشته شده است.
 
عکسی احساسی که در فیسبوک طوفان به پا کرد!! ، www.irannaz.com

>>> تاریخ انشتار پست :چهارشنبه 8 شهریور 1391

0897Hand On Hand بین دستای من و تو، فاصله خیلی زیاده!

بین دستای من و تو، فاصله خیلی زیاده!
تو روی ابرا سواری، من روی زمین پیاده!
یادته به من می گفتی؟ اوج می گیریم توی پرواز
اما از دلم گذشتی، با غریبه خوندی آواز…

قطره قطره اشک های من، می چکید به روی سازم
وقتی که با سر می گفتی، نمی خوام باهات بسازم
حالا نیستی تا ببینی بی تو هر لحظه شکستم
توی این پیچ و خم راه بریدم خسته ی خسته ام
میون جاده ی تردید توی خلوت تو سیاهی
بی حضور عاشق تو، گم شدم تو این دو راهی

>>> تاریخ انشتار پست :چهارشنبه 8 شهریور 1391

تو بارون رسیدی با چشمای خیست
با دستای گرمِ ستاره نویست
تو بارون رسیدی، ترانه رها شُد
شبِ کهنه کوچید، جهان مالِ ما شُد
من از تو شکفتم، من از تو رسیدم
یه دنیای تازه، تو چشم تو دیدم 

تو بارون که رفتی، شبم زیرُ رو شُد!
یه بغضِ شکسته رفیقِ گلو شد!
تو بارون که رفتی، دلِ باغ چه پژمرد!
تمامِ وجودم تو آیینه خط خورد! 

هنوز وقتی بارون تو کوچه می باره
دلم غصه داره، دلم بی قراره
نه شب عاشقانه س، نه رؤیا قشنگه
دلم بی تو خونه، دلم بی تو تنگه
یه فانوسِ مُرده تو برقِ چشامه
بدونِ تو حسرت همیشه باهامه 

تو بارون که رفتی، شبم زیرُ رو شُد!
یه بغضِ شکسته رفیقِ گلو شد!
تو بارون که رفتی، دلِ باغ چه پژمرد!
تمامِ وجودم تو آیینه خط خورد

>>> تاریخ انشتار پست :چهارشنبه 8 شهریور 1391

رسم زندگی...

 رسم زندگی این است

یک روز کسی را دوست می داری

 و روز بعد تنهایی

به همین سادگی

او رفته است

و همه چیز تمام شده است

مثل یک مهمانی که به آخر می رسد

و تو به حال خود رها می شوی

چرا غمگینی؟

این رسم زندگی است...

برای مشاهده در ابعاد واقعی کلیک کنیدnormal_Avazak_ir-Girl117.jpg

>>> تاریخ انشتار پست :چهارشنبه 8 شهریور 1391

فتر عشـــق كه بسته شـد 
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم 
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون 
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم 
اونیكه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود 
بد جوری تو كارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد 
برای فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت 
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد 
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو 
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم 
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت 
بازی عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم 
از تــــو گــــله نمیكنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم 
از دســـت قــــلبم شاكیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم 
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم 
چــــــــراغ ره تـاریكـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم 
دوسـت ندارم چشمای مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن 
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه 
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو 
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه 
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه 
بزن تیر خـــــــــــــــــلاص رو 
ازاون كه عاشقـــت بود 
بشنواین التماسرو 
............... 
.........برای مشاهده در ابعاد واقعی کلیک کنیدAvazak_ir-Girl116.jpg
 

>>> تاریخ انشتار پست :چهارشنبه 8 شهریور 1391

خوشبختي ما در سه جمله است :

تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا

ولي حيف که ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :

حسرت ديروز، اتلاف امروز، ترس از فردا

برای مشاهده در ابعاد واقعی کلیک کنیدnormal_Avazak_ir-Girl119.jpg

>>> تاریخ انشتار پست :چهارشنبه 8 شهریور 1391

روزگارا:

  تو اگر سخت به من ميگيري،

  با خبر باش که پژمردن من آسان نيست،

  گرچه دلگيرتر از ديروزم،

  گر چه فرداي غم انگيز مرا ميخواند،

  ليک باور دارم دلخوشيها کم نيست

  زندگي بايد کرد...!

برای مشاهده در ابعاد واقعی کلیک کنیدAvazak_ir-Girl111.jpg

شعر و عکس های زیبا

>>> تاریخ انشتار پست :دوشنبه 6 شهریور 1391


گاه می رویـم تا برسیـم‎ ...

گاه می رویم تا برسیم.
کجایش را نمی ‌دانیم.
فقط می‌ رویم تا برسیم ...



بی خبر از آنکه همیشه رفتن راه رسیدن نیست.
گاه برای رسیدن باید نرفت، باید ایستاد و نگریست.
باید دید، شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت کند.
باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده ...



گاه رسیده ای و نمی‌ دانی
و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای
مهم رسیدن نیست، مهم آغاز است
که گاهی هیچ روی نمی دهد
و گاهی می شود بدون آنكه خواسته باشی!



پدرم می گفت تصمیم نگیر!
و اگر گرفتی آغاز را به تأخیر انداختن، نرسیدن است
اما گاهی آغاز نکردنِ یک مسیر بهترین راه رسیدن است



گاه حتی لازم است بعد از نمازت بنشینی و فکر کنی،
ببینی كه ورای باورهایت چیست؟
ترس یا اشتیاق یا حقیقت؟



گاهی هم درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی و غذا بدهی؛
ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟



یا پای کامپیوترت نباشی، گوگل و یاهو و فلان را بی‌خیال شوی
با خانواده ات دور هم بنشینید، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و
ببینی زندگی فقط همین صفحه نمایش و فضای مجازی نیست ...



شاید هم بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی
در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟



لازم است گاهی عیسی باشی
ایوب باشی
و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آیی و
از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و با خود بگویی:
سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم ...
آیا ارزشش را داشت؟



سپس کم کم یاد می ‌گیری
که حتی نور خورشید هم سوزاننده است اگر زیاد آفتاب بگیری
می آموزی كه باید در باغ خود گل پرورش دهی
نه آنكه منتظر کسی باشی تا برایت گلی بیاورد.
یاد می ‌گیری که می‌ توانی تحمل کنی که در خداحافظی محکم باشی
و یاد می گیری که بیش از آنكه تصور می كردی خودت و عمرت ارزش دارد